صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

فرشته ما صدرا

مرواريدي بس گران

عزيز دل مامان روز 28 آبان ماه ساعت نزديك 8 بود كه خيلي اذيت مي كردي و مدام مي خواستي دست من و بكني توي دهنت در همين اثنا چي حس كردم؟ ي چيزي شبيه سر سوزن آره گلم بعد كلي در كشيدن و ناله هاي شبانه و جيغهاي نا هوا چي شد در 8 ماه و 22 روزگي مرواريدت نمايان شد. مرواريدت در اومد و قرار شد 5 شنبه با حضور عزيز جون و آقاجون كه از شمال اومدن برات جشن بگيريم قربونت بره ماماني
30 آبان 1390

شيرين من

الهي مامان فدات بشه كه ديگه قشششششششششنگ دلبري مي كني برام با ماما و بابا و بابادو گفتنت با موش كردن با كيوكيو كردنت با دكي كردن و صدا كردن خاله جون و دايي با باي باي كردنت و دست دادنت با خيلي كارات ديگه گاهي يه دو قدمي هم راه مي ري الهي فدات بشم بزار پاهات قوي بشه كه راه طولاني پيش رو داري الانم با رانندگي كردنت دلم و تنگوندي ...
28 آبان 1390

صدرا و شر بازيهاش

ماماني خيلي شيطون شدي بقول خاله جون مريم شبيه اون ني ني ناز توي تام و جري شدي كه از هر طرف بگيريش از طرف ديگه در مي ره ياد گرفتي با دست مي گي ماما بيا و يا انگشتت و شكل تفنگ مي كني مي گي كيو كيو واي قلبونت بشم انشالله نحوه بالا رفتن از پارك و بدست آوردن توپ ...
25 آبان 1390

صدراي 8 ماهه

پسرم 8 ماه گذشت.......................چه سخت و چه آسون ولي گذشت روزهايي كه ديگه تكرار نمي شن.......روزهايي كه بعدا حسرتشون و مي خوريم اينم كيكي كه مامان برات درست كرد بمناسبت 8 ماهگيت   خيلي بزرگ شدي...........خيلي عاقل شدي...............خيلي كارا مي كني ديگه باي باي مي كني....كاري كه دوست نداري نه مي گي با ابرو نشون مي دي مثل طوطي شدي هركي هر كار بكنه بلافاصله تكرار مي كني..بعبارتي خوردني شدي موش مي كني خودت و.....دست مي دي .............. با سر سلام مي كني از 4 ماه و 27 روزگيت هم 4 دست و پا مي كني و خيلي شلوغ كاري دستت و به ديوار مبل ميگيري و راه ميري پله ها رو هم بي نصيب نمي زاري چشم چپ كنم رفتي بالا قهر كرد...
12 آبان 1390

صدرا در شهرزاد

چاپ عكس صدرا در مجله دوست داشتني شهرزاد بمناسبت 8 ماهگيش واي مامان نمي دوني ................ واي مامان نمي دوني وقتي خبر چاپ شدن عكست و توي مجله شهرزاد از خاله سميرا(مامان كيان) شنيدم شوكه شدم. (آخه هنوز وقت نكرده بودم برم بگيرمش) ظهر رفتم خونه نمي دونستم چيكار كنم از طرفي نمي خواستم بدون اينكه تو رو ببينن بگم از طرفي توي پوست خودم هم نمي گنجيدم رفتم خونه و به بابا مجيد گفتم اون از من بدتر بدو بدو  رفت و مجله خريد و به همه هم نشون داد و كلي حال كرد جالبيش اينجابود كه هم عكس تورو چاپ كرده بودن هم وب يونا جون و مهديار جون و رادوين بلوري هههههههههههههه   ...
12 آبان 1390

خريد

وقتي ميريم خريد عاشق خريدي خصوصا وقتي رد مي شيم و بابا برات چيزي برات برمي داره و مي خوري و با پوستش ميريم حساب كنيم. مامان قربونت بشه ...
10 آبان 1390

شلوغ كاري

وقتي ميرم توي آشپزخونه و صدرا هم مثل جوجه ها پشت سرم مياد و ميره زير ميز و پايه قابلمه و مي گيره و دست به پياز سيب زميني مي زنه چاره اي نيست جز اينكه بيام بيرون و به كارم برسم وقتي ي لحظه ميرم و بر مي گردم چي ميشه؟ وقتي خرابكاري مي كني و دعوات مي كنم وقتي دعوات مي كنم بهت مي گم جمعشون و تو هم سعي مي كني خرابكاريت و درست كني و با كمك بابا جون موفق مي شي ههههههههههه ...
5 آبان 1390

برگشت از سركشي داخل آشپزخونه

اون دفعه بهت گفتم كه چطوري رفتي توي آشپزخونه بعد كه دقيق همه جا رو وارسي كردي برگشتي بيرون الهي مامان قربونت بره گلمممممممم مرحله به مرحله عكس گرفتم ازت بجز صحنه اي كه كج ميايي محتاط مامان آخيش بالاخره موفق شدم ...
5 آبان 1390
1